من همه آرزو هایم را می خواهم

نمی شود همه آنها را در تو جا بگذارم که رسیدن هنوز برایم زنده است

خط فاصله عمرم را با مداد رنگی های کودکانه تو پر می کنم بدونه اینکه بدانی

رنگ زندگی را من به تو بخشیدم

شعر و شعار را در هم نیامیز

زندان کوچکی برای من نخواهی ساخت 

سیمرغ را نمی شود در دره اسیر کرد

رودخانه ها هنوز در جریان هستند

انتظار دریا پیوند عاشقانه می خواهد

و این تردید رنج دوباره است برای زخمی که ناسور شده 

بگذار هر دو مان با هم بمیریم 

من و لیلای بی دلت

مجنون نمی شوی که ببینی چه می کشیم!


به خودم نگاه می کنم

از درون یک تیرگی زلال

چشم هایی قهویی اش خیر است به صورتی که به او زل زده

من در چشم هایش

میان مژه هایش

اسیر شده ام

و با لبهایی به تبسم باز به خود نگاه می کنم

حرف نمی زند با من

چشم های خمارش رو به بسته شدن است

تنها چند لحظه وقت دارم

تا صدای خدا را از میان قهویی چشم و آبی آسمان بشوم

لالایی ام آهنگ می گیرد

آواز می شود

درون خودم رخنه می کند

آیا هنوز برای بودن زمانی هست؟

 

ن. م: وقتی برای مهرزاد خواهر زاده ام  لالایی می خواندم خودم را در چشم هایش این گونه دیدم!