نمی‌دانم چرا بعد مدت‌ها دلم خواست بنویسم، باور نمی‌شد روزی آنقدر از نوشتن فاصله بگیرم اما انگاری باید باورکنیم که حتی خودمان هم برای خودمان همیشگی نیستیم! همه چیز توی کلافی سر درگم در هم تنیده شده، مثل آدمی هستم که در تاریکی مطلق قدم بر‌می‌دارد و نمی‌داند یک‌قدم جلوتر چه چیزی در انتظارش هست! مدت مدیدیست که فکر می‌کنم بهانه‌ای برای شاد بودن یا غم‌گین بودن در مورد خودم ندارم، هر چند این روزها در اطراف من جریان دلچسب و مطبوعی در حالا شکل‌گیریست و مطمئن هستم بخشی ازاین خوشی اوضاع یکنواخت من را هم می‌تواند تحت تاثیر قرار دهد. دلم می‌خواهد دعا کنم این ثبات نسبی، این بی‌غمی و بی خوشحالی در درونم باقی بماند اما می‌دانم که نمی‌توانم همچین امیدی داشته باشد.