بهترین اول رمان
دوست عزیز، بابک اسماعیلی، از دعوت شما ممنون در این زمان دلتنگی مجالی شد تا دو باره سری به قفسهی محبوبم، رمانهایم بزنم.
یادم هست اولین باری که دست جمعی برای خرید کتاب به کتاب فروشی رفتیم عزیزی که حق استادی به گردن من و تمام آن جمع کتابخوان دارد گفت که یکی از راههای شناختن رمان خوب نگاه کردن به پاراگرافهای آغازین رمان است و در این سالها من به تجربه صحبت ایشان را در یافتهام که داستان خوب در همان چند پاراگراف آغازین میتواند تکلیف مخاطب را برای خوانده شدن یا خوانده نشدن داستان مشخص کند. البته رمانهای نادر جذابی هم هستند که تا پایان فصل اول ترقیبی در خواننده ایجاد نمیکنند و دسته بزرگی از خواندگانشان را این گونه از دست میدهند پس در اینجا هم مسئله مسئله خشت اول است.
خاله بازی، بلقیس سلیمانی
حدود یک ماه از دیدار اینترنتیمان میگذرد. ادرس اینترنتیام را در مجاه اساطیر دیده بود. مقاله را خوانده بود. احتمالا دقیق، مقاله دربازه زن در اسطوره آفرینش مانوی بود. سومین مقاله از سلسله مقالاتی که به تحلیلی رابطه مرد و زن نخستین در ادیان و آیینهای مختلف میپرداخت....
جین ایر، شارلوت برونته
آن روز پیادهروی و قدم زدن امکان نداشت. در حقیقت ماساعتی را بههنگام صبح در بوتهزارهای بیبرگ و بر گردش کرده بودیم، اما از زمان صرف شام ( مواقعی که خانم رید مصاحب یا مهمانی نداشت شام را خیلیل زود صرف میکرد) باد سرد زمستانی با خود ابرهای تیره و سپس بارانی سمج را آورده بودو دیگر پیادهروی و قدم زدن در خارج از خانه مطرح نبود.
ساعتها، مایکل کانینگهام
با عجله بیرون میرود، کت کلفتی پوشیده که با وضع هوا جور نیست. 1941 است. جنگ دیگری آغاز شده. یادداشتی برای لئونارد و یکی دیگر برای ونسا گذاشته. با عزم جزم به سوی رودخانه میرود، خوب میداند چه میخواهد بکند، اما در این حال، حتی منظرهی تپههای سبزهپوش، کلیسا، گوسفندان پخشپو پلا در دامنه که پشمهاشان با ته رنگی گوگردی میدرخشد و زیر آسمان رو به تاریکی میچرند...
امینه، مسعود بهنود
اول این را روشن کنم که میخواهم برایتان قصه بگویم. یک قصه تاریخی. میتوانید فرض کنید که هیچ یک از شخصیتها واقعی نیستند. راستی هم آنها افسانهاند، به خصوص خود "امینه". من در بعد از ظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم. یعنی خودم نیفتادم،آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار این کتاب علیه من شکایت کند...
دل فولاد، منیرو راونیپور
به پشت بام که رسید صدای نعره مرد را شنید که به دنبال چشمانش میگردد و نعره میکشد و باد بود، باد پاییزی و آذرماه بود، آذرماه پنجاه و شش.
زن گوشهایش را گرفته بود و از پشتبامها میگریخت، میگریخت تا برسد به نردهای، تیره برقی و از همانجا پایین بیاید، در یکی از کوچه باغهای شیراز و صدای پدر امانش را بریده بود.. خواجه طبال...خواجه طبال...
از دوستان عزیزم ارمینه، حروف، معجزه باران، سکوت یخی، دلنوشت دعوت میکنم تا نظرات خودشان را در مورد بهترین اول رمان بنویسند.
اگه انگشتاتو آوردی بالا و تونستی تا ده بشمری دیگه بچه نیستی