حسرت‌هایی که نمی‌خوام داشته باشم

یه پرستار استرالیایی بزرگ‌ترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ رو جمع کرده و پنج حسرت رو که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشرکرده
اولین حسرت: کاش جرات‌اش رو داشتم اون جوری زندگی می‌کردم که می‌خواستم٬ نه اون جوری که دیگران ازم توقع داشتن
حسرت دوم: کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم
حسرت سوم: کاش شجاعت‌اش رو داشتم که احساسات‌ام رو به صدای بلند بگم
حسرت چهارم: کاش رابطه‌هام رو با دوستام حفظ می‌کردم
حسرت پنجم: کاش شادتر می‌بودم


اینجا یک نبرد در جریان است

بلاخره بعد مدت‌ها کنکاش، تلاش و شکست، فهمیدم گیر کار من توی زندگیم کجاست! فکر نمی‌کنید همین فهمیدن جای بسی تبریک داشته باشد؟ یکی از دوستانم می‌کفت خیلی‌ها تا آخر عمر نمی‌فهمند گیر کارشان کجاست یا هیچ وقت نمی‌توانند یک آرزوی شفاف داشته باشند که خودشان را در ان مرحله تصور کنند و راهی برای رسیدن به تصویر خویش از آینده بیابند می‌گفت نیمی از مشکلات هر کسی با رسیدن به این مرحله حل می شود! حالا من می‌دانم جریان چیست، یک تصویر واضح و روشن هم دارم اگر این پارازیت‌های گاه و بی‌گاه بگذارند! دیش ماهواره رویای من چند ال‌ام‌اب دارد که هر سری پارازیت‌ها سعی می‌کنند یکی را از کار بیندازند یا چه بسا همه را با هم بزنند و من دارم می‌جنگم که نصویر شفاف بماند! کاش همه‌ی ما بدانیم برای فردا چه می‌خواهیم آن وقت تصویر زندگی ما، شهر ما، سرزمین ما دگرگونی رو به صعود می‌گیرد برای من این شوالیه دلیر که می‌خواهد به سرزمین رویاهایش برسد دعا کنید!


مرگ سیمین

وقتی شروع کردم به کتاب خواندن، اولین رمانی که دستم گرفتم جزیزه سرگردانی بود. این کتاب را به 20 نفر دیگر هم امانت دادم و این حلقه را تداوم بخشیدم. حالا سیمین مرده و من مانده‌ام چه بنویسم. اشتباه نکنید از عمق اندوه نیست، نوشتن این روزها رونق چندانی ندارد و در این بازار مکاره بسته شدن هر روزه انتشاراتی‌ها و ساکت شدن و شکستن قلم‌ها این خبر فقط اندوه را بیشتر می‌کند، اما نوشتن از سیمین کار خیلی سختیست او اولین زن ایرانی است که داستان به چاپ رسانده است، این اتفاق بزرگی بود اولین‌ها همیشه رنج فراوانی را به دوش می‌کشند سیمین همیشه برای من همچون بتی باقی خواهد ماند.


دیدی چقد آسونه

"سرتا به ویرونم

مجنون‌تر از مجنونم

پریشونم، پریشونم تو کردی

دیدی چقد آسونه آتش زدن بر خونه

پشیمونم، پشیمونم تو کردی..."

این آهنگ رو با صدای هوشمند عقیلی خیلی دوست دارم


روز با تو بودن

روز با تو بودن،نوروز دوباره‌ی من است وقتی این همه حس خوب هست که به سمت من بیایند. آسمان دلم روشن است و نور افشان! این همه خوبی به خاطر دروازه‌های گشوده دل و ذهنم به سوی زندگی است. دعا کن بیا دعا کنیم که در تداوم تمام حس‌های خوب من و این آسمان روشن در کنار هم بمانیم. می‌مانیم من و تو و این آسمان با هم می‌مانیم، باید بگوییم پروردگار من؛سپاسگذارم!

مژده ای دل

مژده ای دل که یه بار دیگه نوشتم، روزهای خوش را از همین حالا حس می‌کنم امسال سال بهتری خواهد بود و من باز الهام همیشگی می‌شود. امروز عصر به سرم زد بنویسم چند جمله توی سرم ول می‌خورد در کمال تعجب 2 ساعت بعد یک داستا کوتاه داشتم که باورم نمی‌شد من نوشته باشمش مثل شکستن دیوار صوتی می‌ماند توی زندگی من که نوشتم. برای خودم یک هدیه بخرم بد نیست دختر خوبی شده‌ام که نوشتنم میاید

سقف بلند آسمان

سقف آسمان خیلی بلند است و من دل می‌خواهد دستم به سقفش برسد نزدیک به یک سال شده که حرف به درد بخوری اینجا نزدم اما دارم دوباره جوانه می‌زنم از جای دهان تبری که...! به خودم و ذهنم و وبلاگم و شمایی که می‌خوانیدش قول می‌دهم قلمم از حرکت نماند... وقت نوشتن است نم‌نمک، پس ای قلم من بیدار شو...بنویس از باور رود...بنویس از من بنویس...بنویس عاشق یکی بود...بنویس ...بنویس ...بنویس