خواب گران

از بی‌خوابی و خواب‌زدگی دوره‌ای این جانب که مطلعید، یک شب خوابم می‌برد، شیرین و راحت تا صبح می‌خوابم و پس از آن سه ماه در بی‌خوابی مطلق یا دست و پا زدن توی کابوس‌های گربه سگیم به سر می‌برم که دیگر برایم عادی شده است. اما از خواب شروع کردم که حرف یکی از بحث‌هایمان سرکلاس را پیش بکشم؛ حرف از دانش و اطلاعات و آگاهی ملت‌ها بود که چه جور به تغییر شرایط ختم می‌شود و بررسی نظریه‌ای که مدعی است وضعیت ایران امروز نزدیک به شرایط قرون وسطاست. استاد پرنظر که این درس را تدریس می‌کند یک کله این جریان را رد کرد به دو علت یکی افزایش سطح عمومی آگاهی در جامعه امروز ایران و دیگری کامل بودن دین اسلام که هیچ ربطی به دین مسیحیت ندارد. مطمئنن اصلا تعصب مسلمانی در این صحبت‌ها خانوم استاد پرنظر دخالت نداشت جان عمه محترمشان و تلاش برای کشاندن بحث به ورطه‌ی بی‌طرفی با چشم دراندن همکلاسی‌هایی که صدای ملحدی را از حلقوم من می‌شنیدند به جایی نرسید و در نهایت من جمله گوهر باری پس از کلاس فرمودم: "بیداری از خواب گران برای ملتی که خوابشان سنگین تر است هزینه بیشتری در بر دارد."

واویلایی می‌شود که...

این روزها بیشتر از هر زمانی فکر می‌کنم همه چیز ما به همه چیزمان می‌آید، آن از دانشجویان کوشا و اساتید فوق باسوادمان که برای طلب علم از سر و کول دانشگاه بالا می‌روند و این از موج نگرانی که گران شدن کالاها پس از اعمال طرح هدفمند کردن یارانه‌ها ایجاد کرده که هر چه جنس در بازار است بخرند و احتکار کنند که این خودش دامن زده به گرانی قبل از حادثه! از شما چه پنهان من هم می‌ترسم استاد قرمه‌سبزی می‌گفت احتمالا بعد از اعمال طرح همین کتاب 3 هزار تومانی درس، با قیمت چند برابر به چاپ می‌رسد و از خریدن همین هم باز می‌مانید، راستش را بخواهید واقعا ترسیده‌ایم نه از بابت کتاب که می‌ترسم دیگر کسی در این شلوغ بازار چاپ و نشر و ویرایش از ما بهتران کتاب‌ها دست و دلش به ترجمه و تالیف نرود و ان وقت واویلایی می‌شود که...!

پ.ن: دوست دارم این روزها تندتر سپری شود.

پ.ن 1: منم باید کتاب احتکار کنم؟

جور نیست

یه جورایی حالم جور نیست، هر روز پر انرژی راه می‌افتادم و می‌رفتم سر کار یا دانشگاه! اما دو سه روزیه همه چی عوض شده امروز که از خواب بیدار شدم ساعت 7:30 بود اما تا 9 از تو رخت‌خوابم نیومدم بیرون و همون جا موندم و خیره شدم به سقف! نمی‌دونم باز چه مرگیم شده اما تمام روزهای پاییز خوب بوده تا این دو سه روز و به ویژه امروز که صب دیدیم باطری خالی کردیم.

پ.ن: معدنکاران شیلی نجات پیدا کردند.

پ.ن1: جواب شرکت پژوی فرانسه به رحیمی معاون اول رئیس جمهور: ایران تنها یک درصد از گردش مالی پژو را در بر می‌گیرد.

روایتی از خانم استاد

سر درس جامعه‌شناسی شهری استاد فرموده بودند که موضوع تحقیق گروهی را خدمتشان معرفی کنیم و به پیشنهاد یکی از دوستان گروه 6 نفری ما قرار شد تا با حوزه‌بندی مناطق شهری دیوارنوشت‌ها را مورد بررسی قرار دهیم. سر کلاس این موضوع را خدمت خانم استاد گفتیم گل از گلشان شکفت و گفتند بسیار موضوع خوبی‌است. چند نفر از آقایان کلاس داوطلب شوند برای این کار!!!!!!!!!

از تعجب شاخ درآوردیم و صدای اعتراضمان به آسمان رسید که یا سرکار علیه استاد خانم، این سوژه ماست و روی تقسیم بندی آن زحمت کشیدیم. ایشان در فشاندند که نه خانم‌ها بهتر است سوژه‌های راحت‌تری را انتخاب کنند!!!!!

خب حالا دست آقای استاد قرمه سبزی را وا می‌نهیم و از دست سپاه خودی پای ایشان را ماچ می‌فرماییم! 



بوی قرمه‌سبزی

سرکلاس مردم‌شناسی فرهنگی تازه جا گیر شده بودیم که استاد محترم که مردی هستند که روز سمتی در اداره شهر داشتند، وارد شدند و به معرفی درس پرداختند و همین‌طور بی‌خودی برای خودشان جولان می‌دادند که در بررسی فرهنگ عامه ضرب‌المثلی گهرباری فرمودند: "جوون رو بفرس خر بخره، پییرو بفرس زن بگیره" اول کار فکر کردم که حتما اشتباهی در بیان ضرب‌المثل پیش آمده اما آقای استاد با سینه‌ای سپر چند بار این را تکرار فرمودند وهمکلاسی‌های بنده بلانسبت خیار نشستند به تماشا! با اینکه می‌دانستم جواب بحث‌های سرکلاس را توی ورقه امتحان می‌دهد رک و پوست‌کنده خدمت آقای استاد گفتم که اگر به توهین‌شان ادامه دهند خود را در برخورد با این توهین محق می‌دانم و این بحث آنقدر طول کشید که ساعت یک درس دو واحدی تمام شد و استاد فرمودند که کله بنده بوی قرمه‌سبزی می‌دهد.

پ.ن: بعد این کلاس با حال که بیشتر شبیه نبرد بود تا کلاس، به دعوت خانه مطبوعات استان دسته جمعی رفتیم دیدن طلا و مس! جیگرمون خون شد از دو باب. اولی داستان فیلم و زجری که زنها در هنگام بیماری می‌کشند، دوست پزشکی می‌گفت زنها با عذاب وجدان مریض می‌شوند، باب دوم در خصوص عشقی که بین دو تا ادم بود و...! البته در خصوص این فیلم خواهم نوشت.

من پاییز خودم شدم

من امروز پاییز خودم شدم همان عشقی که همیشه خواستم و جز این هوای دوباره پاییز که زنده می‌کند آدم را، این عشق را  به آدمی نمی‌بخشد، خانم، آقا شوخی که نیست پاییز شده و دوباره این زندگی است که فرصتی یافته برای بودن! هنوز بوی باران خورده خاک وقت نکرده که بدمد در هوای روز و شب زندگی پاییزی اما صبح‌ها که از خانه در می‌آیی سرمای شوخ و شنگی می‌دود زیر مقنعه و موهای اسیرت را بی‌بهره نمی‌گذارد هر چند همه‌ی اینها برای بادی که عطر موهای پریشان را با خود دارد تنها وصف عیش است. 

توی پاییز کار زیاد است، درس زیاد است و برگ‌هایی که می ریزند زیر پا، خدا را شکر زندگی زیاد است توی فصلی که همه‌ چیز در آن نو می‌شود با بوی به‌ی که روی درخت همسایه هست.

پ.ن1: اصلا از دوست عزیزمان تنهای تنها خبری نشد باید احتمالا تا پاییز بعد منتظر بمانیم

مدار بسته

امروز از آن روزهایی است که نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت، اما احساس می‌کنم فی‌النفسه باید این اتفاق را به فال نیک گرفت. خب حالا می‌رویم سر اصل ماجرا!

صبح رفتم دانشگاه برای حذف و اضافه، از در ورودی خواهران رد شدم و رسیدم به ورودی دانشکده خودمون، دانشکده علوم انسانی، اینجا همون اتفاق جالب توجه‌ام رو به خودش جلب کرد روی در ورودی دو تا مثلث چسبونده بودند که روش نوشته بود شرکت فلان نصب کننده سیستم‌های مدار بسته! تعحب کردم از در که رفتم تو دو تا دوربین خوشگل و کوچولو موچولوی مدار بسته توجه من رو به خودش جلب کرد. ای جااااااااااااااان بلاخره ما رو هم تحویل گرفتند دوربین مدار بسته اونم دم در ورودی بچه‌های علوم انسانی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همینه که می‌گم حسم دوگانه‌است دیگه!

تنهای تنها را معرفی کنید

هفته‌ی اول مهر 1386 بود که این شعر را در بخش نظرات وبلاگ دیگرم "اتاقی از آن خود" یافتم دوستی با نام تنهای تنها این کامنت را گذاشته بود و هر سال تا به امروز این کار تکرار شد. این اولین مهری است که در اتاق مطلبی نمی‌نویسم و حالا در اولین روز مهر کامنتی از تنهای‌تنها در این وبلاگ یافتم:سلام الهام
من هر پاييز از روي وبهايي كه ساختي عبور ميكنم... سالي يك بار ميام و ميرم...
خوشحالم كه هنوز هستي و مينويسي و ناراحتم در وب قبليت چيزي نمينويسي (otaghiazanekhod) ...
هر پاييز يك شعر را به صورت تكرار مينوشتم اما اين پاييز ميخوام تو بنويسي و من دو بار بيام به وبت.

فعلا بدرود

انکار نمی‌کنم که خیلی برای شناختن تنهای‌تنها کنجکاوم و این بار به درخواست ایشان شعر را روی وبلاگم می‌گذارم!

حالا آن سوی این همه جهان

شومینه هاروشن است
رختخوابها گرم
سفره ها لبریز
دستها پر
دلها خوش و
دنیا دنیاست برای خودش

* * *
پس وقت تقسیم جهان
من کجا بودم
که جز این کارتن خیس و
این زمستان زمهریر
چیزی نصیبم نشد ؟
خیابان خیس
مقوا خیس
تخته ها،کبریت ،حلبی
چشمهاو چکنم ها ... خیس،
خواب و خیال شما چطور ؟
حالا خیلی ها
پشت پنجره ایستاده
با پیاله ی گرم چایشان دردست
سرگرم تماشای بارش برف اند.
سرگرم فعل ماضی حرف اند
و هی از سنگسار عدالت
احتمال ازادی آدمی سحن میگویند
من سردم است بی انصاف
من گرسنه ام بی انصاف
من بی پناهم بی انصاف
پس وقت تقسیم جهان من کجا بودم؟
که هیچ کنج دنجی از این همه خانه
قسمت من بیقرار نشد.
پس این حشرات کجا میخوابند
که تا فردا صبح ... باز آفتاب راخواهند دید.
هی زمستان ذ لیل کش ، بی انصاف !
نگاه کن
آن سوی پل...
کلید دار صندوق صدقات
با کا میون سنگین ثروت اش میگذرد
من دارم می میرم
چراغهایی لابی هتل روشن است
صدای استکان ، یخ ، الکل و آواز می آید .
آن سوی دیوارها
وداع منجمد من است
با دنیای دشواری
که هرگز رنگ عدالت را ندیده است
.
***
به من بگو
حشرات کجا می خوابند
که باز فردا صبح
آفتاب را خواهند دید
حقوق بشر، باد، رفراندم، نفت
چپاول ، دروغ، دموکراسی
خواب، خاورمیانه، مرگ
تنهایی، ترس، تروریسم...
دریغ کلمات علیل
این همه بی دلیل
در دهان یاوه چه می گویید؟
من سردم است
من گرسنه ام.

پ.ن: تنهای تنها گمشده است با یافتن و معرفی او وبلاگ نویسی را از فضولی برهانید.با تشکر

خود وبلاگ نویس